1 شهریور 1394
شماره خبر: 147730

زندگی نامه شهید حمیدرضا مشایخ آهنگرانی اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی

سپیدار‌آنلاین: گروه یادداشت

 زندگی نامه شهید حمیدرضا مشایخ آهنگرانی اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی


شهید حمیدرضا مشایخ آهنگرانی فرزند حسین به تاریخ 1347/5/1 در اراک متولد شد. وی پس از مدتی به همراه خانواده به شهرستان کرج عزیمت نموده و دوران کودکی را در کانون گرم خانواده سپری کرد. در سن 7 سالگی به مدرسه رفت و تا کلاس اول نظری ادامه تحصیل داد.
زندگی نامه این شهید به شرح ذیل است:
شهید حمیدرضا مشایخ آهنگرانی فرزند حسین به تاریخ 1347/5/1 در اراک متولد شد. وی پس از مدتی به همراه خانواده به شهرستان کرج عزیمت نموده و دوران کودکی را در کانون گرم خانواده سپری کرد. در سن 7 سالگی به مدرسه رفت و تا کلاس اول نظری ادامه تحصیل داد. از اوایل انقلاب فعالانه در صحنه های مختلف انقلاب شرکت داشت و با شروع جنگ تحمیلی از طریق بسیج به جبهه های حق علیه باطل شتافت تا در کنار دیگر برادران رزمنده به مقابله با نیروهای متجاوزگر بپردازد. در عملیات والفجر 8 در تاریخ 1364/11/21 مجروح از ناحیه کمر دچار آسیب می شود و به عنوان جانباز قطع نخاع در بیمارستان داخل و خارج از کشور تحت مداوا قرار گرفت که پس از سه سال در تاریخ 1367/10/30 در کشور آلمان به شهادت می رسد.
وصیت نامه شهید:
بسم الله الرحمن الرحیم
مادرم؛ سخن آغاز کنم بنام خدایی که یادش آرامش روح است و نامش مفتاح الفتوح است و باز یادش به تپش آورندة قلب پر از درد است. مادر؛ درد دلی دارم و راز نیمه شبی. مادر؛ بی خبران خفته اما چشم اشکبار من بیدار. مادرم؛ بگذار تا کلماتم را به مانند مهر فرزندی و به مانند شکوفه های بهاری بر سر و روی تو بیفشانم. بگذار پدرم؛ صبورم، طبیبم، پرستارم، مونسم، غمخوارم، پدرم؛ آن هنگامی که روی تخت افتاده و خفته بودم، یاد خدا و برق آسمان تو مرا تسلی می داد و خنده تو شکوفه های گلستان وجودی ام را به بار می نشاند. اما تو مادر؛ چنان در جانبازی ام صبر نمودی که صبر را به ستوه آوردی و چنان غمخواری ام کردی که احساس کرده بودم ملائک بر گرد وجود تو می چرخند و بر صبر تو مباهات می کنند. اما مادر؛ اینکه خانه خالی است، تختم و چرخم خالی است، شاید دیگر چنان رفت وآمد و خانه مان پر خروش نباشد، چرا؟ چون که دیگر من میان شماها نیستم تا باز دوستانم، یاورانم، بسیجیان پایگاهم به دیدارم آیند. آری دیگر من به عرشیان پیوستم، آری دیگر خواهم توانست بعد از مدتی بدون چرخ و عصا، در بهشت اعمالم راه بپایم. مادر لحظاتی که تنها بودم، فکرم و ذکرم این بود که خدایا دیگربار توان آن را خواهم داشت، قدمم را روی زمین تو استوار گردانم؟ آیا روزی خواهد آمد که من از تختم که گشته پاره تنم جدا گردم؟ دور نمی بینم اما باز خواستة او را (خدا) بر خواستة خود رجحان دیدم؛ شاید بانوی هر دوعالم که گاهی در خواب به سراغم می آید، فرزند او مهدی یا شوی او علی (ع) یا مولایم حسین (ع) به سراغم آیند و گویند: حمید برخیز، دیگر از جا برخیز که زمان استراحت تو بس آمد. آیا باز خواهم توانست، خدایا ذاکرین جبهه تو را ببینم؟ و یا دوباره اروندرود و یا به قولی اروندخون را؛ اما خدایا تمام اینان را به کناری گذاشته ام و دیگر بعد از یاورانم که رفتند (وحید، منصور، حسین) خدایا دیگر توان گفتن نام دیگر عزیزان و شهیدان پایگاهم را ندارم. خدایا نه توان ماندن و نه توان روح به پرواز درآمدن. خدایا خود دانی اگر نمی بود قبض روح، هرآن لحظه روحم طیران می کرد اما افسوس و صد افسوس که از این هم وامانده ام. خدایا تمام درها بر روی من بسته و زخم های فراوان به این تن خسته، دیگر طاقت از من ربوده؛ خدایا دیگر راحتم کن. خدایا اگر راحتی ام به شفای من است، شفایم ده اما می دانم و تو خود خوب می دانی که دنیا راحتی ندارد (الدنیا سجن المومن و جنته الکافر) پس روحم را به عرشیان و فرشیان به قراری که در جبهه و خط گذاشتیم به پرواز درآور و بر شاخسار طویای بهشت نغمه سرایی کنم، خود خسته و قلبم این یگانه تپنده ام، این تنها بعد از تو خدا مونس تنهایی ام عشق به جمال تو بسته. مادر؛ نخواسته ام تو را بیازارم و بار غمت را فزونی بخشم، اما دیدم من هم درد دلی دارم و بعد از خدا، کدامین آغوش گرم تر و بازتر از آغوش مهر مادر. خواهرم، احمدم، میوه دلم علی، شما را فراموش نکرده ام و نخواهم کرد. خواهرم؛ مادرم تنهاست در این غم، غمگساریِ او کنید. احمدم؛ پشتِ پدر از غم همچون کمان گشته، او را یاوری کن. مادرم، پدرم، احمدم، خواهرم؛ علی و تربیت او را به شما می سپارم. گویا باید بار سفر بست. آری می بینم که دیگر شهیدان و یاورانم مرا می خوانند و به پیشوازم آمدند، به روی من می خندند و قُرفه بهشتی ام را نشانم می دهند. دیگر فرصتی برای کلام نیست، اما خدایا تو خود دانی که من راضی به این نبودم که در میان بلاد غریب و کفرآمیز جان دهم. خدایا چندین سال افتان و خیزان، زخم خورده و دل شکسته در مملکت اسلامی ام و در کنار رهبرم، درد کشیدم و راضی بودم، اما خدایا گویا رأی تو بر چیز دیگر استوار است؛ پس خدایا من هم به رضای تو راضی گشتم و دور از کانون خانواده و کشورم، نور جمال تو را مشاهده کردم و تو را ملاقات نمودم...

ارسال نظر

نام:*
ایمیل:*
متن نظر:
کد امنیتی: *
عکس خوانده نمی شود