زندگی نامه شهید داوود اسحاقی از کرج به جنگ تحمیلی
سپیدارآنلاین: گروه یادداشت
شهید داود اسحاقی در تاریخ اول مهر ماه سال 38 در خانواده ای مذهبی ومتدین در یكی از روستاهای شهرستان طالقان دیده به جهان گشود دوران كودكی را در اغوش پرمهر ومحبت خاناوده سپری كرد و...
شهید داود اسحاقی در تاریخ اول مهر ماه سال 38 در خانواده ای مذهبی ومتدین در یكی از روستاهای شهرستان طالقان دیده به جهان گشود دوران كودكی را در اغوش پرمهر ومحبت خاناوده سپری كرد و در سن هفت سالگی وارد مدرسه شد و شروع به تحصیل كرد. دوره ابتدائی را در تهران و دوره راهنمائی خود را در حسین اباد مهرشهر به اتمام رسانید سپس بعلت فقر مادی ومشكلات فراوان نرك تحصیل نمود و در شغل مكانیكی مشغول به كار شد. او نسبت به مسائل مذهبی توجه زیادی داشت در قیامهای مردمی همراه با كار روزانه شركت گسترده و فعال داشت و از هیچ كوششی برای سرنگونی رژیم منفور پهلوی دریغ نمی كرد. بعد از پیروزی شكوهمند انقلاب به فرمان امام ابتدا به عضویت بسیج درامده و به فعالیت پرداخت و بعد از مدتها به خدمت مقدس سربازی رفته و به مملكت خدمت می كرد كه جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع شد و شهید از طرف لشگر 55 هوا برد شیراز به سوی میدانهای نبرد شتافت و به مقابله با صدام وصدامیان پرداخت. سرانجام پس از مدتها ایثار وشهامت در منطقه عملیاتی سوسنگرد براثراصابت تركش به درجه رفیع شهادت رسید وپیكر مطهرش در گلزار شهدای امامزاده طاهر كرج به خاك سپرده شد.
خاطراتی از شهید
یک شب اخر شب گفت همه شما را به خدا میسپارم میدانم كه مریض وضعیف هم هستی با اینكه میدانم ولی عقیده ات با خدا باشد بخوابید من صبح میروم نان بربری میخرم و میایم بعد 6 صبح دیدم دارد نماز میخواند گفتم شما میخواستی بروی نان بخری تازه نماز میخوانید گفت از دلم نیامد شما را زود از خواب بیدار كنم من هم داشتم با خدای خودم صحبت میكردم و شما را به خدا میسپارم. الان سماور را روشن كرده ام تا شما چای را دم بگذارید من هم نان میخرم رفت و خیلی زود با نان بربری برگشت برای اینكه ما را بخنداند و خوش باشیم گفت ببینید بچهها نان را دو نوع گرفتم ( یكی كنجدی یكی هم ساده ) و یك دانه هم خامه گرفته بود گفت یك لیوان چای بریز من بخورم كه بروم دیگر نمیرسم به صبحانه خوردن دیرم شده. گفتم من هم با شما میخواهم بیایم برای بدرقه گفت برای چه میخواهی بیایی من كه میدانم تو چه بهانهای داری دوست ندارم انجا گریه كنی شما نمیخواهد بیایید گفتم حداقل تا میدان شاهعباسی (قدس) با شما میایم ولی ایشان قسم داد كه نیایید. گفتم تو را به خدا قسم نده چون تا میدان همراهت میایم وقتی رفتیم در میدان به من و بچهها خیلی نگاه میكرد گفتم چرا اینقدر نگاه میكنی گفت نگاههای اخر را میكنم میخواهم سیر شما را ببینم گفتم چه فكرهایی میكنی حالا خوب است ان دو تا بچه را نیاوردم اگر انها میاوردم با این حرفهای شما دق میكردند. گفت اصلاً به انها نفهمان یك مقداری پول زیر فرش برای خرجی شما گذاشته ام گفتم شما به فكر خرجی ما نباشید من خیاطی و گلدوزی میكنم تا خرجمان را دربیاورم بعد رفت و مرتب پشت سرش را نگاه میكرد ولی زود برگشت گفتم چرا برگشتی چیزی فراموش كردی گفت نه چیزی فراموش نكرده ام و اشاره كرد به اسمان و گفت دلم از شما و خدا كنده نمیشود در هر صورت باید از شما دل بكنم از شما بریدم خداحافظی كرد ورفت. یك دفعه مرا اضطراب برداشت فكر كردم همین جهاد سازندگی شهید میشود تا میخواست سوار ماشین شود برگشت دید من دارم دنبالش میگردم گفت داری كجا میروی گفتم ترس مرا برداشته گفت این نشانه ایمان است همان موقع كه در خانه گفتی توكلت علی الله الان هم بگو توكلت علی الله بعد به من سپرد كه همه وسیله را فراهم كن و با سختی زندگی نكنی نگذار بچهها سختی بكشند گفتم خیالت راحت باشد برو و به امان خدا.