صفحه اصلي > یادداشت > زندگی نامه شهید ناصر فولادی مقدم اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی
زندگی نامه شهید ناصر فولادی مقدم اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی11 مهر 1394. نويسنده: monshi |
شهید ناصر فولادی مقدم در فروردین 1338در یكی از روستاهای كرج چشم به جهان گشود .تحصیل را شب ها ادامه می داد و روزها كار می كرد در سال اخر دبیرستان با مطالعه كتاب های دكتر علی شریعتی به مسایل سیاسی مذهبی علاقه مندتر شد و... زندگی نامه این شهید بزرگوار به شرح ذیل است: شهید ناصر فولادی مقدم در فروردین 1338در یكی از روستاهای كرج چشم به جهان گشود. تحصیل را شب ها ادامه می داد و روزها كار می كرد در سال اخر دبیرستان با مطالعه كتاب های دكتر علی شریعتی به مسایل سیاسی مذهبی علاقه مندتر شد و فعالیت های اجتماعی خود را در مجامع مذهبی افزایش داد. شركت در تظاهرات، پخش اعلامیه های امام و پخش و فروش كتاب در دانشگاه ها از جمله فعالیت های وی بود. پس از انقلاب به كار فرهنگی روی اورد و همزمان با معلمی به عضویت سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی ایران هم در امد. با تغییر اوضاع كردستان، به علت اعتصاب معلمان به جوان رود رفت اما پس از مدتی اوضاع را ان چنان نامناسب دید كه به عضویت سپاه در امد تا هم به كار مقابله با ضد انقلاب وهم به كار اگاه سازی مردم بپردازد. پس از مدتی به فرماندهی یكی از مناطق استراتژیك انتخاب می شود و چندین بار با ضد انقلاب درگیر می شود. سرانجام در عملیات پاكسازی جاده روانسر- پاوه علی رغم این كه وجودش در جوان رود ضروری بود با اصرار در عملیات شركت می كند. هنگام شب ناصر متوجه می شود كه یكی از برادران تیر خورده و زنده است و علی رغم مخالفت دیگران برای نجات او می شتابد و سعی می كند او را سینه خیز به عقب بیاورد، ولی به دلیل برتری اتش مهاجمان مورد اصابت گلوله انان واقع می شود و به درجه شهادت می رسد یاد و نام شهدای پاسدار و كرد مسلمان گرامی باد خاطرات شهید از زبان مادر بعد از تولد شهید ناصر شبی در خواب دیدم كه به سمت بهشت زهرا در حركت هستم و ادرس منزل خودمان را گم كردهام به طرف در جنوبی بهشت زهرا كه رسیدم دو گلدسته به خیال خود فكر كردم كه مسجد است بروم جلو و ادرس بپرسم نزدیك در بهشت زهرا كه رسیدم وارد شدم و به طرف قبر شهید طالقانی حركت كردم. در همان حال یكی از نزدیكان پدر شهید ناصر را به نام سید مصطفی حسینی را كه روابط دوستانه وصمیمی با ما داشت دیدم كه بالای قبر شهید طالقانی روی صندلی نشسته و تختی بزرگ روبروی خود دارد كه تمام با ایههای قران روی ان زینت داده شده است. بالای قبر شهید طالقانی تعداد زیادی صندلی دیدم كه برق عجیبی از ان میدرخشید و به طور منظم و با صف چیده شده است. به صندلی ها اشاره كردم و گفتم حاج اقا اینها چیست؟ و برای چه كسانی است؟ من میتوانم روی ان بنشینم حاج اقا نگاهی به من كرد و گفت نه مادر. هنوز زود است این صندلیها برای كسانی است كه بعداً میایند و روی ان مینشینند شما نیز سهمی از این صندلیها دارید. با دست به تخت نوشته شده اشاره كردم و گفتم حاج اقا این نوشتهها چیست؟ گفت اینجا هستم تا روز قیامت و منتظر افراد و بندگان خدا میشوم و این نوشته ها را كه میبینی دریچه ای است برای ورود به انجایی كه همه ارزویش را دارند و با دست به تخت اشاره كرد و تخت بلند شد و زیر ان رودخانه ای دیدم كه اب عجیبی از ان روان است و تعدادی پرنده با بالهای طلائی در حال پرواز هستند و دو دست دیدم شخص صاحب دست را ندیدم ولی ان دو دست به درختها اشاره كرد و تعدادی میوه چیده و در دامان من ریخت. صاحب دست را نمیدیدم ولی میوهها رابه من داد و گفت: اینها را برای حاج اقا و بچهها ببر. با خوشحالی حركت كردم و داشتم میخندیدم كه از خواب بیدار شدم و بعد از شهادت شهید ناصر هنگامی كه سر قبر شهید حاضر شدم تمام وقایع ان خواب را مثل رویا جلوی چشمانم میدیدم ولی به خودم تلقین میكردم كه این به چه صورت است درست است. شهید ناصر كلاس چهارم ابتدائی را تحصیل میكرد كه روزی در شب احیاء و بیست و یكم ماه رمضان بود من داخل اتاق مشغول خواندن نماز بودم كه به پنجره حیاط نگاه انداختم و مردی نورانی را كه چهرهاش زیاد مشخص نبود ولی در سن 40 سالگی رسیده بود و عبای سبزرنگ به دوش و ریش مشكی داشت وقتی بیرون رفتم صدایش كردم اقا شما با چه كسی كار دارید؟ رو به من كرد و گفت با ناصر شما كار دارم میشود صدایش كنید. رفتم ناصر را صدا كنم وقتی برگشتیم مرد را ندیدیم با ناصر به بیرون خانه رفتیم و بالا و پائین كوچه را گشتیم ولی از ان فرد غریبه خبری نبود. وقتی برگشتیم متوجه شدیم كه در حیاط بسته بوده و ما ان را باز كرده ایم. با تعجب از خود سوال میكردیم كه این شخص چه كسی بوده كه از در بسته وارد منزل شده و از در بسته خارج شده است. بازگشت |