زندگی نامه شهید شعبانعلی نژاد فلاح اعزامی از کرج به جنگ تحمیلی
سپیدارآنلاین: گروه یادداشت
سال 1337 سال آغاز زیستن شعبانعلی در دنیای خاکی بود؛ او در شهرک خور منطقه ساوجبلاغ در خانوادهای کشاورز، دوران کودکی را گذراند و در سنین خردسالی به مکتب رفت تا قرائت کلامالله مجید را بیاموزد.
شعبانعلی در سن 7 سالگی قدم به وادی علم و دانش نهاد و توانست تا اخذ مدرک دیپلم تجربی تحصیل نماید. اواخر سال 1357 به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و برای مدتی در قسمت اطلاعات خدمت کرد اما به علت داشتن تجربه در امور بهداری به بهداری سپاه انتقال یافت. نژاد فلاح در این زمان به دانشگاه راه یافت و در رشته مدیریت، تحصیلاتش را ادامه داد؛ اما هیچگاه از حضور در میدان نبرد غافل نشد و دلاورانه در عرصههای پیکار حضور یافت. وی در طول سالهای خدمت در سپاه، مسئولیتهایی بیشماری همچون مسئولیت بهداری سپاه کرج، معاونت بهداشت و درمان سپاه کرج، هماهنگ کننده کلیه گردانها در لشگر 27 محمدرسولالله (ص)، معاونت ستاد پشتیبانی جنگ، عضویت در شورای فرماندهی سپاه کرج و معاوت بهداری لشکر 10 سیدالشهداء (ع) را پذیرفت و در هنگام نبرد با دشمن بعثی دو مرتبه مجروح و به بستر بیماری افتاد. نژادفلاح با وجود مصدومیت شیمیایی در عملیات کربلای 4 شرکت کرد و در تاریخ 1365/10/4 هنگام گرفتن وضو براثر اصابت ترکش خمپاره به قلب در سن 28 سالگی جان به جان آفرین تسلیم کرد و به عرش الهی قدم گذارد و چهارمین فرزند خانواده نژادفلاح تقدیم انقلاب اسلامی ایران گشت.
از او دو فرزند پسر به یادگار ماند. مزار پاکش در شهرک خور گلزار شهدای ساوجبلاغ قرار دارد.
یا طلاق یا سپاه !
گفتم اگر برنگردی طلاق میگیرم. من همسر یک مرد سپاهی شدم، نباید استعفا بدهی. آنقدر تهدیدش کردم و با هم جر و بحث کردیم تا بالاخره راضی شد برگردد. ماجرای استعفاء دادنش هم به همان روزی برمیگردد که مقام معظم رهبری که آن زمان رئیس جمهور بودند، به خانه پدر ایشان سر زدند. اینها شش برادر بودند که سه نفر از آنها شربت شهادت نوشیدند. مقام معظم رهبری در این ملاقات گفتند که دیگر کسی از این برادرها نباید به جبهه برود، این خانواده سه شهید داده است. بعد از این اتفاق، شعبانعلی از سپاه استعفاء داد و به خانه برگشت. من تعجب کرده بودم که چرا آن موقع از روز به خانه آمده. هر چه میپرسیدم جواب درست و حسابی نمیداد. میگفت آمدم مرخصی. من هم باورم نمیشد چون امکان نداشت حتی مرخصی ساعتی بگیرد. بالاخره یک روز که رفته بود نانوایی و بچههای بهداری آمده بودند دنبالش؛ ماجرا را پیگیری کردم و فهمیدم که استعفاء داده است. مسئولان بهداری میگفتند خانم فقط این گره به دست شما باز میشود. ما به ایشان نیاز شدیدی داریم، کاری کنید تا برگردند. من هم پایم را دریک کفش کردم که یا طلاق یا سپاه؛ شعبانعلی هم راضی شد و برگشت.
جذبههایم را در بهداری جا میگذارم
برخورد اجتماعی قویای داشت. گاه شک میکردم که او روستازادهای ساده باشد. همه چیز حساب شده بود. به حجاب در مقابل نامحرم اهمیت زیادی میداد اما از آن طرف هم میگفت: «زن باید بهترین آرایش و زیور را در خانه داشته باشد و به خودش برسد.» آرام و صبور بود. یادم نمیآید فرزندانمان را با اینکه خیلی پسربچههای بازیگوشی بودند، دعوا کرده باشد. میگفت: «مرد باید در خانه مثل بره باشد، متواضع و نرمخو.» میگفتم:«تو اصلا جذبه و قاطعیت نداری»، میگفت: «جذبه مرا بیا در بهداری ببین! خانه که جای این حرفها نیست. وقتی مرد میخواهد به خانه بیاید باید خستگیها و تندیها و سختگیریهایش را بیرون بتکاند بعد به خانه بیاید.»
جمعههای اختصاصی
از وقتش نهایت استفاده را میبرد. یادم نمیآید حتی نیم ساعت هم به بطالت گذرانده باشد. دورههای پزشکی را دیده بود اگرچه مدرکش را نگرفت. دوره خلبانی، آموزش زبان انگلیسی، تحصیل در دانشگاه تهران در رشته مدیریت. اینها بخشی از فعالیتهایش در کنار جنگ با دشمن بود با آن همه مسئولیتی که داشت. جمعههایش را هم اختصاص میداد به خانواده و تفریح و گردش. البته اگر در جبهه نبود. گاهی هم مسافرت دو روزه میرفتیم. دوست نداشت برای خانواده کم بگذارد برای همین جمعههایش اختصاصی بود.
اگر شهید شدم، به همسرم نگویید
خانه که بود با هم نماز جماعت میخواندیم. به معنویات اهمیت میداد. طوری نماز شب میخواند که من حسرت میخوردم. انگار جزو نمازهای واجبش شده بود. ندیدم که ترکش کند. به حدی نمونه بود که به جرأت میتوانم بگویم مردی را مثل او ندیدم. وابستگی عجیبی به شعبانعلی داشتم. با محبت بود. گفته بود اگر شهید شدم به همسرم خبر ندهید. بگذارید خودش آرام آرام میفهمد چون طاقت ندارد. برای همین وقتی شهید شد، سه روز پیکرش در سردخانه کرج بود و کسی جرأت نداشت خبرش را به من بدهد تا اینکه بالاخره یکی از همسایهها پیشقدم شد.
آخرین عکس، آخرین نامه، آخرین سفر تا آخر دنیا
یک ماه قبل از شهادتش مشهد رفته بودیم. عکسی از خودش گرفت و گفت این را وقتی شهید شدم روی اعلامیه و مزارم بزنید. ناراحت شدم و با دعوا گفتم: «دیگه از این حرفا نزنی من طاقت ندارم.» گفت:«شهادت من نزدیکه، همه میگن نورانی شدی!» همان عکس شد عکس شهادتش و آخرین نامهای که 10 دقیقه قبل از شهادت برایم نوشته بود، همراه پیکرش برگشت و من هنوز رفتنش را باور نکردهام...
قسمتی از وصیت نامه شهید:
خدایا اگر بدانم در درگاه تو مورد مقبولیت واقع می شوم، اگر مشکلات به اندازه تمامی کوهها بر گردنم فشار آورند آهی نخواهم کشید. خدایا دوست دارم که خود را در خون خود ودر راه تو با اخلاص کامل غوطه ور ببینم. قدر وصیت نامه را کمتر از خون ندانید زیرا موج های خون ممکنش است در شرایط مختلف تاریخ شکسته شود و به فراموشی سپرده شود. نگذارید اهداف و حرکت اسلامی این انقلاب عظیم که به رهبری خمینی بت شکن آغازین گرفته به فراموشی سپرده شود. ای برادران با صبر و توکل پیش بروید و به یاد شهداء باشید، ای خانوادههای شهداء از نفاق دوری نمائید و با از دست دادن شهیدان در راه خدایتان هرگز سست نشوید، بلکه با ایمان بیشتر راه آنان را ادامه دهید و در فرصتهای مختلف بر قبور شهدا حاظر شوید تا از تشویش خاطر های مادی دنیا دلتان آرام گیرد.
و اما ای یاسر گرامی، تو مسؤولیت سنگینی بعد از من به دوش خواهی داشت، مسئولیت تو بسی سنگین و دشوار است. تو بایستی در سنگر شهداء به لقاء الله پیوسته را پرکنی و به دور از هرگونه گروهگرائی باشی و فریب ظواهر گروهکهای به ظاهر صالح را نخوری و تنها فرزند اسلام و قرآن باشی و از روحانیت (رهبر) مبارز زمان خود پیروی نمایی و اسلام را بر همه چیز مقدم داری و اسلام در هر کجای دنیا به نیروی تو نیاز داشت هجرت کنی و به جهاد در راه خدا بپردازی و زندگی دلفریب دنیا را به آخرت ترجیح ندهی.