"فوریه ی 2003 در کوهستان مرکزی کار می کردم که خبر مرگ همسرم را به من دادند. فورا به خانه رفتم و سعی کردم تا آدمها را از دفن همسرم منصرف کنم. یکی گفت دیوانه ام، چون اگر مرده را دفن نکینم، روح وی آزاد نمی شود. بنابراین به آنها اجازه دادم تا هر کاری می خواهند بکنند. یک سال بعد، یکک روز بارانی، به تنهایی به قبرستان رفتم تا جسد همسرم را از قبر بیرون بیاورم. باقی مانده ی جسد وی را در کیف گذاشتم. از ترس خبردار شدن مردم، گودال کوچکی کندم و باقیمانده ها را در آن گذاشتم و آن را پر کردم.