Logo

صفحه اصلي > گزارش > افسانه «خونين شهر» و خاطرات دست نخورده «بانوی مقاومت»

افسانه «خونين شهر» و خاطرات دست نخورده «بانوی مقاومت»


3 خرداد 1395. نويسنده: monshi
افسانه «خونين شهر» و خاطرات دست نخورده «بانوی مقاومت»


آزادسازی خرمشهر روایتی از شهامت و رشادت‌هایی است که جنوبی ها هر کدام در لحظه لحظه زندگی خود به یاد دارند.
خرداد ماه برايش خاطرات بسياری دارد، هنوز هم وقتی نام خرمشهر را می شنود ناخودآگاه روزهايی برايش زنده می شوند كه برای نجات شهر از چنگ دشمن بعثی همدوش مردان می‌جنگید روزهايی كه التيام بخش زخم های مردانی می شد كه سينه هايشان را در برابر دشمن سپر می كردند تا مبادا يک وجب از خاک كشورشان به دست دشمن بيفتد.زنان مبارزی كه علی رغم تبليغات سنگين دشمن حاضر به ترک شهر نشدند و تا آخرين روز مقاومت كردند. افسانه خانم قاضی زاده يكی از دهها زنی است كه در كنار رزمندگان پاسدار ۴۵ روز از خرمشهر دفاع كرد و در آخرين روز با چشمانی پر از اشک همراه با ۱۴ نفر از زنانی كه باقی مانده بودند شهررا ترک كرد. سی و یکم شهريور وقتی صدای اصابت اولين خمپاره در شهر پيچيد كسی باور نمی كرد كه صدام به وعده هايی كه به هم پيمانان عرب داده بود عمل كند، او با موشک باران خرمشهر به شكل علنی به ايران اعلان جنگ داد، صدام نام جديد برای خرمشهر انتخاب و در خيال خود آن را محمره نامگذاری كرده بود و می خواست خوزستان را به خاک كشورش اضافه كند.
اما مقاومت مردم خرمشهر و رزمندگان ايران همه معادلات او را به هم ريخت. افسانه از آن روزها و ازدواج با همسر جانبازش كه با وساطت شهيد جهان آرا انجام شد و خاطرات ۴۵ روز مقاومت در خونين شهر برایمان می گوید. روزی كه جنگ آغاز شد، مثل همه دخترهای دانش آموز برای اولين روز مهرماه و شروع تحصيل آماده می شدم. من در انجمن های اسلامی فعاليت داشتم و در دبيرستان «ايران دخت» خرمشهر تحصيل می كردم. دانش آموز پايه چهارم دبيرستان بودم و همراه با خانواده در خرمشهر زندگی می كرديم. دوشنبه ۳۱ شهریور ماه برای كارهای مربوط به انجمن اسلامی و برگزاری مراسم بازگشايی مدارس می خواستم از خانه بيرون بروم كه با شنيدن صدای چند انفجار همه خانواده سراسيمه بيرون رفتيم. خانم قاضی زاده ادامه داد: از آنجايی كه مدتی بود كه ضد انقلاب با بمب گذاری در راه آهن و بيمارستان ها و سطح شهر سعی در ايجاد رعب و وحشت بين مردم را داشتند تصور كرديم صدای انفجار مربوط به بمب گذاری است اما صدای انفجارها قطع نمی شد و باران گلوله و خمپاره بر شهر می باريد. وقتی راديوها را روشن كرديم متوجه شديم عراق وارد جنگ با ايران شده است و هواپيماهای عراقی نيز فرودگاه مهرآباد را بمباران كرده اند. صدای آژير كه از راديو پخش شد مطمئن شديم جنگ شروع شده است. وی گفت: تعدادی از خانواده ها شهر را ترک كردند اما گروهی نيز در شهر ماندند؛ در آن لحظات به تنها چيزی كه فكر می كردیم حفاظت از شهر و مقاومت در برابر دشمن بود. در برابر انقلاب اسلامی كه نوپا بود احساس وظيفه می كردیم و نمی توانستيم اجازه بدهيم اين انقلاب به دست دشمن بعثی از بين برود. وی گفت: تصميم گرفتم همراه با برادران و خواهرم در شهر بمانیم و دفاع كنیم. پدر و مادرم مخالف بودند اما وقتی سماجت ما را ديدند و فعاليت ما را برای نجات شهر از دست متجاوزان و كمک به رزمنده ها متوجه شدند، اجازه دادند كه در شهر بمانيم. پدر و مادر به همراه برادر و خواهر كوچكترم از شهر خارج شدند و به خانه يكی از اقوام كه در برازجان زندگی می كردند، رفتند. آب و برق شهر قطع شده بود و ما با مشكلات زيادی مواجه بوديم. خانم قاضی زاده با اشتیاقی آميخته به افسوس از آن روزها می گوید؛ از روزهای که همه هدفشان دفاع از خرمشهر بود.‌ وی افزود: جنگ ۱۰ روز قبل از ۳۱ شهريور در مرزها آغاز شده بود و چند نفر از نيروهای سپاه و ارتش در نبرد با دشمن به شهادت رسيده بودند و بعد از شروع رسمی، نيروی نظامی دشمن با تجهيزات پيشرفته و پشتيبانی توپخانه و نيروی هوايی حمله به خرمشهر و آبادان را آغاز كرد. دشمن در حالی با آخرين تجهيزات نظامی به خرمشهر حمله كرد كه رزمندگان پاسدار به فرماندهی شهيد جهان آرا با سلاح های ابتدايی و مهمات محدود مقابل آنها قرار گرفته بودند. صدام اعلام كرده بود خرمشهر را در يک روز اشغال خواهد كرد اما هيچگاه تصور نمی كرد با مقاومت مردم در اين شهر زمينگير شود. ۴۵ روز در مقابل دشمن بعثی مقاومت كرديم و روز چهارم آبان ماه شهر سقوط كرد. از آنجايی كه دوره های امدادگری و پرستاری را گذرانده بودم از همان اولين روز مسئول رسيدگی به مداوای مجروحان شدم. قسمتی از شبستان مسجد جامع را به بيمارستان تبديل كرده بوديم و با تكميل شدن ظرفيت بيمارستان مجروحان را به مسجد جامع منتقل می كردیم. حدود ۶۰ نفر از زنان و دختران در شهر باقی مانده بودند و تعدادی از آنها به مجروحان رسيدگی می كردند و تعدادی نيز آذوقه برای رزمندگان تهيه می كردند و بخشی نيز به رزمنده ها برای ساخت نارنجک های دستی كمک می كردند. به ياد ندارم كه پوتين هايم را از پا در آورده باشم و گاهی از خستگی به ستونی که در حیاط مسجد جامع بود تكيه می دادم و چشمانم رامی بستم. خواب واستراحت در آن روزها برای هیچ کسی معنا نداشت ولحظه به لحظه به تعداد مجروحان اضافه می شد. نقل خاطراتی که در چند سطر بالا بیان شد حال و روز مردمانی است که نامش در تاریخ این مملکت به نیکی یاد می شود مردمانی که خون دادند ولی یک وجب خاک کشور را به دست دشمن ندادند. افسانه قاضی زاده که تا به حال ۵۴ بهار زندگی را گذرانده است سال ۷۵ از خرمشهر به کرج مهاجرت می کند ولی به واسطه دل بیقرار خود هر ساله در قالب اردوهای راهیان نور به عنوان راوی به مناطق جنوب به ویژه خرمشهر سفر می کند تا خاطرات روزهای خون و گلوله را بازگو کند. وی به همین کار بسنده نکرده و سال ۸۲ با همکاری انتشارات سوره مهر کتاب « خانه ام همین جاست» را منتشر می کندو در این کتاب روایت های مختلفی از ۴۵ روز مقاومت و حصر آبادان را می توانید بخوانید.
بازگشت